دوستت دارم

+نوشته شده در 16 / 8 / 1398برچسب:,ساعت11:45توسط zahra | |



دلم تنگه                                                                  

دلم از دوریت تنگه  دلم از نبودت تنگه

 

دلم هوای صداتو کرده  دلم هوای نگاتو کرده

 

دلم برای باهم بودنمون تنگ شده

 

برای صدای خنده هات و برای وقتی که صدام می کردی

 

راستی چرا ما آدما دلتنگ میشیم؟!

 

چی باعث میشه که بهم دل ببندیم

 

طوری که حتی زندگی برامون سخت بشه؟!

 

به نظر من خوبی آدما باعث دلتنگی میشه

 

وقتی با کسی هستی که لحظاتتو

 

به بهترین لحظات تبدیل می کنه

 

دوست داری زمان توقف کنه که بیشتر باهاش باشی

 

چون دلت تنگ میشه

 

برای تک تک دقیقه ها و ثانیه هایی که با او بودی

 

برای خاطرات... خاطراتی که

 

حتی فاصله ها هم نمیتونه حریف اون بشه

 

امان از خاطرات که

 

اگه بخوای هم، چیزیو فراموش کنی برات محال میشه

 

چون خاطراتش چه بخوای چه نخوای

 

لحظه ای رهات نمی کنه

 

البته باید اعتراف کنیم که

 

با خاطرات زنده ایم و اگه نباشه

 

دیگه گذشته زیبا برامون بی معنی میشه

 

منم با تو بودنو برای همیشه توی قلبم نگه میدارم

 

و باهاش زندگی می کنم

 

خاطرات آشناییمون

 

خاطرات حضورت توو زندگی من

 

خاطرات لحظه هایی که در کنارهم هستیم

 

خاطرات روزهایی که با هم از احساسمون حرف می زنیم

 

خاطرات شب هایی که عاشقانه در گوش هم نجوا میکنیم

 

نجوایی پر از حس دوست داشتن

 

خاطراتی که توو لحظه به لحظه ش فقط منم و تو

 

لحظه هایی که هیچ چیز وهیچ کس

 

نمیتونه اونا رو با حرفاش و...خراب کنه و ازم بگیره

 

چون من و تو با همه ی وجود همدیگرو دوست داریم

 

و چون  فقط تو واسم مهمی نه کس دیگه

 

و خاطرات قشنگمون که حالا شده جزئی از وجودم

 

و میدونم جزئی از وجود توهم شده

 

دلم برات خیلی تنگ شده

 

بیا و پایان بده به دلتنگی های امروزم

 

گاهی که بدجور دلم میگیره از نبودنت

 

همین خاطرات کمکم میکنه و لبخند و روی لبام میاره

 

و مهم اینه که هیچ وقت فراموشت نمی کنم

 

چون تیکه ای از قلبامون پیش هم امانته

 

مراقب امانتیت هستم

 

حتی بیشتر از قلب خودم

 

طوری که گاهی حس میکنم

 

همین یه قلب و دارم

 

ای دل داده ی دلتنگی های من




 

+نوشته شده در 17 / 8 / 1389برچسب:,ساعت16:10توسط zahra | |

              

 

+نوشته شده در 17 / 8 / 1389برچسب:,ساعت15:52توسط zahra | |

 

این روزا بیشتر از هرروز احساس تنهائی میکنم

خدایا به دادم برس

+نوشته شده در 15 / 8 / 1389برچسب:,ساعت13:38توسط zahra | |

 

دارم میرم.....

سلام....

سلام بهونه ی همیشگی واسه زنده موند ن

بعدچندروزی اومدم اینجا بنویسم...واسه تو....واسه خودم!

نمیدونم میای اینجا تا بخونیش یا نه...

اما مینویسم..مینویسم تا یه روزی بخونی...

نمیدونم از کجا بگم....

مث تو شروع میکنم...

مث اون وقتی که بعد از چند روز قهر وقتی آشتی کردیم واسم شعر نوشتی...

.

.

میخوام واست قصه بگم...غصه ی پر غصه بگم....

از پنج سال پیش میگم...

پـــنج ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال...وقت کمی نیست...نه؟؟؟

اما واسه من شیرین ترین قسمت از عمر بیهوده م بود

درسته یه جاهاییش تلخی داشت...غم داشت...غصه داشت...

اما واسه من از عسل هم شیرین تر بود

مثل طعم خوب عشق تو...شیرین ِ شیرین!

یادته؟

وقتی واسه اولین بار اومدی تو زندگیم چقد بهت فحش دادم؟

یادته گلم؟

چقدر از دستت عصبانی بودم....مثل الان!

الانم همونقدر ازت عصبانیم....

نه...عصبانی نه! شاید دلخورم...شایدم...

نمیدونم اسمش چیه اما هرچیزی هست چیز بدیه....

باورم نمیشه....رفتنتمو میگم....باورم نمیشه....

چند وقته همه ش بهت میگم من واقعا تو شرایط بدی قرار گرفتم

اما تو هیچ وقت حرفامو باور نداری.....

.

ببخشید..داشتم میگفتم...:

وقتی اومدی اولش فقط بهت فحش دادم...باهات حرف زدم ..اما فقط میگفتم دیگه بهم زنگ نزن....من اونی نیستم که تو فکر میکنی!

اما تو واسمحرف میزدی....

با خودم میگفتم: "اینو باش...من تو چی میگم و این چی میگه!"

تو برام از عشق میگفتی وبرام میخوندی:

""" بس که دیوار دلم کوتاه است، هرکه از کوچه ی تنهایی ما میگذرد....برای هوسی هم که شده سرکی میکشد و میگذرد! "

.

یه اعتراف: همون موقع باهات خوب نبودم و بهت بد وبیراه میگفتم اما: دیوونه ی حرفات شده بودم!!!!

اینو تا حالا بهت نگفتم..اما مثل اینکه یکم دیر گفتم..نه؟؟؟؟؟

.

.

من خواستمت...با همه ی بد اخلاقیام....با همه ی ضایع کردنات....من میخواستمت......میخوامت!

انقدر خوشم میومد وقتی برام حرف میزدی...

من به خاطر تو عاشق شدم!

یادته؟

هر شب برام برام حرفهای عاشقانه میزدی....

چه روزگار قشنگی بود...

.

.

میخوام واست از روزای به خصوص تو آشناییمون بگم... :

ا26 دی 84:روزی که واسه اولین بار دیدمت ...

همون روزی که آقای احمدی نژاد به شهرمون اومده بودن ...

17فروردین85:روزی که برای دومین بار دیدمت...

هردفعه از دور میدیدمت ولی بازم برام کافی بود....

تا اینکه ماهردو همدیگرو گم کردیم....

وبعد دوسال همدیگرو پیدا کردیم اونم اتفاقی....

چند روز گذشت تا اینکه تو یه جوری بهم شمارتو دادی تا دیگه منو گم نکنی...

27آبان87: روزی که واسه اولین بار صدای نازتو شنیدم....

بعد این مدت ها هرچند یکبار باهم حرف میزدیم ....

هردفعه که زنگ میزدی یا زنگ میزدم اصلا دلم نمیخواست گوشیو بزارم

 میخواستم تا صبح باهات حرف بزنم...

زنگ زدنامون همینطور بیشتر میشد  تا اینکه یه روزی....

21 دی 88 : روزی که واسه اولین بار عکسمو بهت دادم....یادته چه جوری اذیتم کردی و سر به سرم گذاشتی؟

22دی 88 : یادته تو عکستو دادی بودی واز منم عکس میخواستی...

23دی 88 با اصرار های تو اخرمنم عکسمو بهت دادم ولی گفتم به کسی ندیا....

15بهمن 88: یادته این روز بهم گفتی که چندروزدیگه  داری میری خدمت...

اون شب از بس گریه کرده بودم دیگه چشام دیده نمیشدن....

19بهمن 88 : واسه اولین بار رفتی پادگان....وای چقدر اون روز گریه کردم.!

بعد رفتنت دیگه نمیدونستم چیکار باید بکنم...

بیشتر وقتمو به نوشتن میگذروندم وبرات از دلتنگی هام میگفتم....

19فروردین89 : روزی که خدمت اصلیت شروع شد...دیوان عالی کشور!

منم درطی این مدت همش به یادت بودم...

وبا درس خوندن برای کنکور خودمو سرگرم میکردم....

روزها میگذشتن و من درانتظارتو میکشیدم....

.

.

.

یه بار برای مرخصی اومده بودی....

همش میگفتم حالا چجوری بهت بگم...

تا اینکه دلمو به دریا زدمو همه چیزو بهت گفتم...

گفتم که وقتی تو نبودی برام خواستگار اومده ...

والدینم با این وصلت راضی هستن مثل دفعه های قبل نیستن که ...

من راحت دکشون کنم ...

من همش برات میگفتم ولی تو مثل اینکه اصلا باورت نمیشد...

اگه هم باورت میشد میدونستی من تنهات نمیزارم...

اصرارهای خانواده وطرف مقابل منو داشتن دیوونه میکردن....

تا اینکه وقت مرخصیت تموم شد وبرگشتی...

آخریه بار وقتی برای مرخصی اومده بودی ...

بهم گفتی که همه ماه های خدمتت بخشیده شده...

واین بار بری حداکثر یــــه ماه بمونی دیگه تمومه...

رفتی خدمتو یه ماهتم تموم شد  واومدی خونه....

بعد چند روزی استراحت بهم زنگ زدی....

منم چون خبر نداشتم برگشتی خیلی خوشحال شدم ...

ولی تو این زمانهایی که تو خدمت بودی...

نمیدونی برام چقدر سخت بود...

چندروزی روباهم بودیم ولی....

من دیگه تحمل این همه رنجو به تنهائی نداشتم...

12آبان89: دیشب بهت تلفن زدمو ....

گفتم که دلم خیلی گرفته کمی باهات حرف زدم ولی گریه ام گرفت وگوشیو قطع کردم

شب بهت چندتائی اس دادم وگفتم :...

من که با همه سختی ها وتنهائی هام ساختم....

ودیگه خوددانی من دیگه باهات کاری ندارم ....

ولی منتظرت میمونم تا زمانی که بیایی خونمون...

ولی تو هیچ جوابی ندادی.... ای خدا

13آبان89: امروز صبح ساعت 7 بیدارشدم ببینم که زنگ یا اس دادی یا نه...

اما هیچ خبری ازت نبود...

تااینـــــــــــکه تصمیم گرفتم گوشیمو برای همیشه خاموش کنم تا بتونم فراموشت کنم.....

دیگه میخوام ترکت کنم برای همیشه....

 چون تو این 5 سالی که باهم بودیم حتی یه کار کوچیکم به خاطرم نکردی....

الانم هرچند تا که میخوایی اس یا زنگ بزن ولی ...

حتما باگوشی خاموش روبرو میشی....

نمیدونم چیکار کنم؟

از کی بگذرم؟ از کسی که تنها کسمه؟

تو بدون من چیکار میکنی ؟

باورم نمیشه.....باورم نمیشه که باید صداتو نشنوم.....

باورم نمیشه که رو آرزوهامون رو عشقمون پا بزارم....

میخوام باهات حرف بزنم اما چی بگم گلم....

کلی حرف تو دلمه اما انگارهیچی واسه گفتن ندارم......

میدونم دوسم داری..به خدا میدونم....

قلبم داره از جاش کنده میشه.....دارم میلرزم.....تمام تنم میلرزه.....

دارم از روزای تنها بودن وبی تو بودن میلرزم....

الهی من فدات بشم....قربونت برم من...

الهی درد و بلات بخوره تو سرم.....ولی مجبورم برم....

به خدامیرم و میمیرم...

دارم کور میشم از گریه....

من بهت دروغ نگفتم....سر قولهایی که بهت داده بودم هستم....

اما تو همیشه بهونه میگیری.....وحرفاموقبول نداری....دارم میرم..... 

میمیرم......

به خاطر تمام لحظه های قشنگمون کاری بکن

نمیتونم  بی تو نباشم اما...

همه ش چند ساعت شده اما دارم دق میکنم......

 جون من کاری کن من همیشه باهات باشم.....

عاشق همیشگی تو..............

/

/

من تمنا کردم که تو با من باشی. ....

...تو به من گفتی هرگز هرگز....

پاسخی  سخت و درشت....

                   و مرا غصه ی این هرگز کشت!!!

+نوشته شده در 13 / 8 / 1389برچسب:,ساعت12:2توسط zahra | |

تنهام
 
يه روز بهم گفت: مي خوام باهات دوست بشم.آخه ميدوني من اينجا خيلي تنهام

بهش لبخند زدم و گفتم: آره ميدونم. فکر خوبيه . منم خيلي تنهام

يه روز ديگه بهم گفت: مي خوام تا ابد باهات بمونم. آخه ميدوني من اينجا خيلي تنهام

بهش لبخند زدم و گفتم: آره ميدونم. فکر خوبيه. منم خيلي تنهام

يه روز ديگه بهم گفت: مي خوام برم يه جاي دور.جايي که هيچ

مزاحمي نباشه. وقتي همه چيز حل شد تو هم بيا اونجا. آخه

ميدوني من اينجا خيلي تنهام

بهش لبخند زدم و گفتم: آره ميدونم. فکر خوبيه. منم خيلي تنهام

يه روز تو نامه برام نوشت: من اينجا يه دوست پيدا کردم. آخه ميدوني من

من قراره با اين دوستم تا ابد

زندگي کنم. آخه ميدوني من اينجا خيلي تنهام

براش يه لبخند کشيدم و زيرش نوشتم: آره ميدونم .فکر خوبيه .منم خيلي تنهام

حالا ديگه اون تنها نيست و از اين بابت خوشحالم و چيزي که

بيشتر از اون خوشحالم ميکنه اينه که هنوز نميدونه

که من خيلي خيلي تنهام                    

 

                                                    

+نوشته شده در 13 / 8 / 1389برچسب:,ساعت10:36توسط zahra | |

+نوشته شده در 11 / 8 / 1389برچسب:,ساعت12:32توسط zahra | |

+نوشته شده در 11 / 8 / 1389برچسب:,ساعت11:17توسط zahra | |

 

تنها اشک درروزای تنهائی ام به دادم میرسه

که من دوسش دارم ومونس تنهائی ام شده

 

+نوشته شده در 11 / 8 / 1389برچسب:,ساعت10:53توسط zahra | |


براي تو مي نويسم


براي تو كه زندگي ام را سرشار از حيات كردي


تويي كه لحظه لحظه قلبم برايت مي تپد


تپشي كه طنيني دارد پاك


بقیه درادامه مطلب...


ادامه مطلب

+نوشته شده در 10 / 8 / 1389برچسب:,ساعت16:11توسط zahra | |